دراز کشیده بود روی تخت، طاق باز خوابیده بود و
یک دستش زیر سرش بود، من دمر خوابیدم بودم کنارش، آرنج هام روی تخت بود و سرم
بالای بالش بود.هنوز حتی هم رو نبوسیده بودیم، هنوز انگار دو تا دوست معمولی بودیم که توی تخت دراز کشیده ند. هیچ کدوممون
حرف نمیزدیم. آخر سر من شروع کردم:
-"من هنوز نمیدونم.نمیدونم میخوام اینکار ُ
بکنم یا نه."
هیچی نگفت.نه احساس عذاب وجدان نمیکردم،به کسی
تعهد نداشتم، مذهبی هم نبودم.ولی اگه یک اصل ِ اخلاقی من باب ِ روابط توی ذهنم
مونده بود، این بود که طرفم رو اول دوست داشته باشم. دوستش داشتم؟ باز من حرف زدم:
-" حرفیه که سه ماهه بهت نگفتم.تو نگاهامون ُ کارامون خیلی چیزا بوده.اما تا حالا نگفتم که دوستت
دارم.دوستت دارم. ولی نمیخوام تو رابطه باشیم.من آدم ِ رابطه نیستم، من آدمی
ام که گه ِ رابطه رو در میاره، من حسودی میکنم، کنترلت میکنم، خسته ت میکنم.
میدونم از من خوشت میاد ولی باور کن تو رابطه قابل تحمل نیستم."
نگام کرد ولی چیزی نگفت. انگار که بخواد ارزیابی
کنه راست میگم یا نه. دوست نداشتم ارزیابی ش رو، من همیشه راست میگفتم، همیشه ..
به اون.. راست میگفتم.
دوست داشتم ببوسمش، از یک ماه پیش دوست داشتم
ناغافلکی ببوسمش، اما بوسیدن توی ذهن ِ من کاری نبود که زن براش پیش قدم بشه، من
به خودی ِ خود از خودم شاکی و مشمئز بودم. نباید من می بوسیدمش.
اعصابم خورد بود از این همه صبوری ش.اگر این همه
شل گرفتن و صبوری کردنش نشونه ی این نبود که اون چنان هم از من خوشش نمیاد، پس
نشونه ی چی بود؟ اگر از من خوشش میومد چرا هیچ وقت پیش قدم نشد؟
من همیشه بدترین احتمالا رو در نظر میگیرم.
آرنجم هنوز روی تخت بود و کتف هام درد گرفته
بود. ولی نمیخواستم تغییر پوزیشن بدم. اینجوری بهش مشرف بودم. ولی چیزی از صورت و چشماش
نمیفهمیدم. حس کردم باید دست بردارم از تلاش برای کشف کردنش. حس کردم همونجا همون
لحظه باید رهاش کنم.برای کسی که یک بار جرات نکرد، یا اهمیت نداد که بهم بفهمونه
عزیز دلش هستم یا نه، کسی که یک بار جرات نکرد یا اهمیت نداد که بهم بفهمونه بهم
فکر میکنه.
من خودمم نمیدونستم چی میخوام. اگر نمیخواستم
کسی رو دوست داشته باشم و کسی منو دوست داشته باشه اینجا چیکار میکردم؟ چرا جای
دیگه نبودم؟ تو یه خونه ی دیگه؟ چرا آشپزی نمیکردم؟ چرا آواز نمیخوندم؟ چرا خواب
نبودم؟ چرا اینجا بودم با آدمی توی تختی دراز کشیده بودم که بعد چند سال یه حسی
توی دلم به وجود اورده بود که تا سر حد مرگ قلقلکم میداد، که جذبم میکرد، که
میکشیدم سمت ِ خودش..؟
اگر اون دوستم نداشت اگر جذبم نشده بود چرا الان
تو اندرزگو مشغول دور دور نبود؟ چرا الان با دوستاش فرحزاد نبود؟ چرا از تئاتر شهر
بیرون نیومده بود؟ چرا اصلن لخت توی تخت مشغول سکس با یکی دیگه از دخترای این شهر
نبود؟ چرا با لباس روی تختی دراز کشیده بود و به شکل آزاردهنده ای ساکت بود؟ چرا
چرا نگاهم نمیکرد؟
چرا من بغض کرده بودم؟
شاید جفتمون میدونستیم آدم ِ رابطه نیستیم. شاید
رفته بودیم اونجا که اعتراف کنیم که گه خوردیم به هم نزدیک شدیم، که پرچم های
سفیدمونو در بیاریم نشون ِ قلب هامون بدیم بگیم ما تسلیم. بی خیال ِ ما شو. درد
داره. رابطه .. عشق .. هرچی که هست، همیشه درد داره.
شاید رفته بودیم روی تخت ِ اون دراز کشیده بودیم
که حرفهامون رو بزنیم، که اگر گریه ای فحشی چیزی لازم بود خالی کنیم و بعدش پیشونی
ِ هم رو ببوسیم و قرار بذاریم فعلن، یا کلن، هم رو نبینیم.
اما هیچ اتفاقی نمی افتاد. جز جمله های پرت و
پلای من که نصفش رو توی ذهنم و نصفش رو خطاب به اون میگفتم اتفاق دیگه ای نمی
افتاد. توقع نداشتم انقدر کند بریم جلو.
مریضی ِ اخیرم این بود که با خودم سر هر چی
میگفتم آخرش که چی؟ اگر من و این بریم توی رابطه ، اگر خیلی هم پارتنر های خوبی از
آب در بیایم و حتا همه ی دوستامون به هم غبطه بخورن .. آخرش که چی؟
هر دومون میدونستیم چقدر توی رابطه فرق داریم و
چقدر از هر لحاظ توی رابطه متضاد همیم.
چرا چیزی که هنوز شروع نشده بود انقدر درد داشت؟
نگاهش کردم دیدم چشم هاش پر ِ آبه. ولی گریه نمیکنه. آدم ِ گریه کردن نبود. اونم
جلوی یه دوست. جلوی یه دختر. غلتی زدم و پاشدم نشستم روی تخت. گفتم: " من برم
دیگه. توقع داشتم یه حرفی بزنیم، به یه نتیجه ای برسیم."
گفت: " نرو." نشست توی تخت. زل زد توی
چشم هام. از این زل زدن ها که از رو میری ُ میخای یه سمت ِ دیگه رو نگاه کنی.
میدونستم چیزی که بین ِ ماست، مسئله ای که باید
راجع بهش حرف زده میشد، جریانی که باید راجع بهش تصمیم گرفته میشد خیلی مهم تر از
این بود که یک شب با هم بخوابیم یا نخوابیم. حداقل ِ حداقل از جانب خودم مطمئن
بودم که چه بار ِ عاطفی ای رو قلبم سنگینی میکنه.
وقتی باری روی قلب آدمه، وقتی چیزی باعث بغضت
میشه، انگار همه ی دردا و ناراحتیایی که خودشون ُ قایم کرده بودن هم بهت هجوم
میارن.
قوز کرده بودم، خیلی امیدوار بودم شروع کنه به
حرف زدن، حتا حرفای ویران و تباه، حتا بگه ازم متنفره، حتا بگه دلش برام سوخته.
اما شروع نکرد. انگار حرفاش میومدن تا نوک زبونش ُ قورتشون میداد. عصبانی بودم که
برای داشتنم تلاشی نمیکنه. اونم حالا، حالا که کار رسیده بود به اینجا. عصبانی
بودم. از دست اون یا خودم ...
اومدم یه تصمیم بگیرم که تو اون یه لحظه ی تصمیم
گیری هزار تا فکر از سرم گذشت: شاید یکی دیگه رو دوست داره / شاید مریضی داره /
شاید مشکل روحی داره / شاید فکر میکنه تهش مجبور میشه باهات ازدواج کنه / شاید ..
شاید ...
اه .. تف به شاید ها، تف به همه ی شک ها، به همه
ی نامعلوم ها، به همه ی چیزایی که باید حدس زد، به همه ی چیزایی که باید راهشو از
رو هوا پیدا کرد.
یه لحظه گذشت، فکر ها گذشت، دستم ُ که توی دستش
بود آروم بیرون کشیدم. نگاهش نکردم که نگاهم میکرد یا نه. دستم ُ کشیدم بیرون و از
روی تخت پاشدم. پشتم بهش بود و مانتو رو پوشیدم، کاش میگفت نرو، کاش اسممو صدا
میزد.
میدونم میدونست ما به هیچ جا نمیرسیم.ولی میشد
یه کم با هم باشیم؟ میشد از این عشقای پنهانی خاص ِ بی هدف داشته باشیم. نمیشد؟
شاید نمیشد ..
برگشتم نگاهش کردم.میدونم، دیدم که نگاهش پر حرف
بود.ولی من احتیاج داشتم یه چیزی بشنوم. ناخودآگاه بغلش کردم ُ پیشونیش ُ بوسیدم.
بوسیدن ِ پیشونی خیلی کار بزرگیه برا من. کاریه که هیچ وقت فاحشه نمیشه.همیشه و
همیشه خاصه.
بالاخره گفت:"نمیخوام از دستت بدم. اگه با
هم باشیم بالاخره یه جوری از دستت میدم.میخوام با هم نباشیم، زیاد همُ نبینیم،
زیاد تو زندگی هم نباشیم، اما همیشه
باشیم. اگه بلغزیم تو زندگی هم، گه میخوره به هرچی حس از هم ساختیم. من از دور
عاشق می مونم، از نزدیک گه میزنم به رابطه."
میفهمیدم چی میگه، سنگین بود ولی میفهمیدم. ولی
حس لعنتی من خیلی قوی تر از اون بود که دور بمونم، میخاستم دور و بر هم باشیم.
زیاد هم رو بغل کنیم و زیاد هم رو ببوسیم.دراز بکشیم کنار هم و زیاد چرت و پرت
بگیم. ولی نمیشد، حالا با این اوصاف، دیگه حتی در حد دوستای معمولیم هم نمیشد که
بغلش کنم.که ببوسمش. که یک لحظه آرزو کردم بهش حسی نداشتم که بتونم فقط یه بار
بغلش کنم.
حالا فقط غمگین بودم، حداقل دیگه عصبانی نبودم،
میدونم که به تک تک پارتنرایی که میومدن تو زندگیش قراره حسودی کنم.ولی حداقل الان
تکلیفمون روشن بود.ازش خداحافظی کردم که برم بیرون. خواستم ببوسمش، لب هاش مجابم
میکرد. ولی حالا دیگه نمیشد. که حالا دیگه یک بیرابطگی ِ پنهانی بین ما شروع شده
بود.
پ.ن: ادیت نشده.
پ.ن2: 7خرداد92
پ.ن2: 7خرداد92
خانوم مترجم بهتون تبریک بابت نوشته خوبتون، امیدوارم همچنان ادامه بدید و ما شاهد موفقیتای روز افزونتون باشیم
ReplyDeleteچیزی که نوشته بودین رو عمیقن حسش کردم
یادم بنداز نظرامو کاملتر بهت بگم اگه دوس داشتی
aaaali aliii
ReplyDeleteچیزی از همین جنس بین من و آدمی گذشت، توی یه چادر دونفره رو ارتفاع سه هزار و پونصد. ماجرا قطعی به نظر میومد، باید شروع نشه تا تموم نشه. کمرنگش کردیم. دور شدیم. گم شدیم. یه سال گذشت و نشد. شروع شد. داره پیش میره همین جوری، فرو نمیره. نمی دونم چه جوریه واقعا، اما هست.
ReplyDelete-کلا گفتم.-