Wednesday, November 7, 2012

50 - بی راه ِ پس، بی راه ِ پیش








خودمان را خسته کردیم
از بس شعر گفتیم
 به هم نگاه کردیم
 دنبال ِ شاعرانگی ِ نهان ِ شعر های ِ بی سر و ته مان گشتیم
از بس توی شب ِ شعر های نیمه تاریک ذهن هایمان را چلاندیم
 کافه ها را دانه به دانه امتحان کردیم که ببینیم دیوارهای کدامشان است
که بهتر در اغوشمان میگیرد
قهوه های کدامشان گرم تر از گلویمان پایین میرود
از بس خیابان های شهر را متر کردیم
خیریه هایش را جوریدیم
 از بس حق به جانب بودیم / ولی / جانب به حق ِ ما نبود
بدون ِ جیب پدرهایمان
چیز ِ قابل عرضی نبودیم
که "جیب" ، اَهَم ِ امور بود
 که ما هیچ جای ِ امور نبودیم
که همه ی کارهایمان
نگرانی هایمان
فکر ها و ارزو های گنده گنده مان
بدو بدوهای مان
یک نوع کودکی بود
از نوع ِ بزرگسالانه اش
برای آنها که به وقتش کودکی نکردند - لابد
همه ی اینها را
بسیار پیش از "دیگران" میدانیم
اما نمیتوانیم دست بکشیم
از قسمت ِ نامربوط ِ ناخوشایندی که
یقه مان را گرفته
از کیبوردی که 
بیش تر از وجه رایج مملکت
خوشحالمان میکند
که قسمت ِ ما این بود
"مجال اندک بود
و واقعه سخت نامنتظر"
و ما
در چیزی که هستیم
کاملا
بی تقصــــــــــــــیریم
17.8.91
 .
پ.ن 1 : وقتی نوشتم ما منظورم خودم هستم . کسی رو با خودم جمع نبستم
پ.ن 2 : اینتر زدنم به معنای این نیست که "شعر " نوشتم

1 comment:

  1. دیشب آخرین کافه ی این شعر ِ خاکستری را در زدم
    رفتنت در را برایم گشود
    این بار شیک ِ شکلاتی سفارش می دهم
    و در انتظار ِ آغوشت نخواهم بود
    تلخی رفتنت را به تلخی دانه های قهوه ای قهوه ترجیح می دهم
    ~ بانو ~
    .
    .
    .
    پستت رو خیلی دوست داشتم ناهید مرسی

    ReplyDelete