Wednesday, December 5, 2012

52 - فاصله تاب ِ چوبی ِ نمدار ِ باغ ِ جاجروده..که دیگه متروک شده

فاصله خیلی هست

مساله بین آبگوشت خواستن تو و پیتزا خوردن من نیست

مساله ساعت ناهار من که میشه ساعت شام تو، نیست

فاصله خیلی هست

مساله اون ساعت از شب که من بعد گریه میخوابم، دقیقا ساعتی از صبح ِ توئه که پامیشی نماز بخونی

خدای من که برای تو عین کفره

خدای تو که برای من عین مترسکه

.

.

فاصله زیاده و مجالی نیست

سیگار من که برای من : اروم بگیر، بمیر، قلب ِ ضعیف ِ مادر مرده

سیگار من که برای تو مصداق بزهکاری

جنس مخالفی که بوسیدنش برای من از اوجب واجبات

جنس مخالفی که بوسیدنش برای تو مصداق کامل هرزگی

موسیقی که من گوش میکنم سرکشی

موسیقی ای که تو گوش میکنی عرفانی

فاصله خیلی هست

از این بیشترش نکن

آروم بگیر فقط

آروم کنارم بشین

نبض جفتمون میزنه

هر دو نفس میکشیم

من بشقاب چینی ِ گل سرخی ِ لب پَر شده ت نیستم

تو هم فرش پاخورده ی چرک مورد ِ انباری م نیستی

بذار، بتونیم، بشینیم، بخندیم

بذار ، چیزی، بینمون، زنده ، بمونه

هرچند

هر دو

میدونیم

فاصله خیلی هست

پانوشت1 : شعر نیست

پانوشت 2 : شخصی نوشت نیست

Friday, November 16, 2012

51 - تغییر کاربری


 

روزی من کاربرد دیگری داشته ام

با چشم هایم تو را میدیدم

با گوش هایم میشنیدمت

با لب هایم میبوسیدمت

و با دست هایم، دستانت را ..

بعد ها

با چشمانم جهان را دیدم

مردمی که با چشم هایشان همدیگر را

با گوش هایشان صدای هم را

و با دستانشان دستان ِ هم را

بعد ها

با گوش هایم

آواهای گوش نواز شنیدم

با دست هایم

بسیار شعر نوشتم

اما لب هایم ....

Wednesday, November 7, 2012

50 - بی راه ِ پس، بی راه ِ پیش








خودمان را خسته کردیم
از بس شعر گفتیم
 به هم نگاه کردیم
 دنبال ِ شاعرانگی ِ نهان ِ شعر های ِ بی سر و ته مان گشتیم
از بس توی شب ِ شعر های نیمه تاریک ذهن هایمان را چلاندیم
 کافه ها را دانه به دانه امتحان کردیم که ببینیم دیوارهای کدامشان است
که بهتر در اغوشمان میگیرد
قهوه های کدامشان گرم تر از گلویمان پایین میرود
از بس خیابان های شهر را متر کردیم
خیریه هایش را جوریدیم
 از بس حق به جانب بودیم / ولی / جانب به حق ِ ما نبود
بدون ِ جیب پدرهایمان
چیز ِ قابل عرضی نبودیم
که "جیب" ، اَهَم ِ امور بود
 که ما هیچ جای ِ امور نبودیم
که همه ی کارهایمان
نگرانی هایمان
فکر ها و ارزو های گنده گنده مان
بدو بدوهای مان
یک نوع کودکی بود
از نوع ِ بزرگسالانه اش
برای آنها که به وقتش کودکی نکردند - لابد
همه ی اینها را
بسیار پیش از "دیگران" میدانیم
اما نمیتوانیم دست بکشیم
از قسمت ِ نامربوط ِ ناخوشایندی که
یقه مان را گرفته
از کیبوردی که 
بیش تر از وجه رایج مملکت
خوشحالمان میکند
که قسمت ِ ما این بود
"مجال اندک بود
و واقعه سخت نامنتظر"
و ما
در چیزی که هستیم
کاملا
بی تقصــــــــــــــیریم
17.8.91
 .
پ.ن 1 : وقتی نوشتم ما منظورم خودم هستم . کسی رو با خودم جمع نبستم
پ.ن 2 : اینتر زدنم به معنای این نیست که "شعر " نوشتم

Saturday, October 27, 2012

49- قهرمان وزنه برداری از ناحیه ی قلب

شانه های پهن تان را به رخم نکشید آقا

با این شانه ها 

- نهایتاً - 

 میتوان وزنه برداری کرد

اما هنوز

شانه های من مَرد ترند

که وزنه ای مثل "نبودن"تان را

هر روز بر میدارند

هر لحظه حمل میکنند

و هر شب با آن میخوابند

شانه های پهن تان را به رخم نکشید

آقا

-

6.8.91

Monday, October 15, 2012

48 - با پلک های نیمه بسته

پیش نوشت : صبح که بیدار شدم یک پلکم باز نمیشد. افتاده بود روی چشمم و خیال ِ بلند شدن نداشت.بعد ترش راضی اش کردیم نیمه باز شود

-

یک چشمی هم

دنیا همان رنگی ست

و آدمها هنوز

نیمه تاریک اند

بی ثبات و سیال

مثل ِ نوار وی.اچ.اس

بدون ِ کیفیت و حراف

دور  و  محو

خستگی ناپذیر و خب - خوش به حالشان

چشم هایم، انقدر خسته بودند

که خودجوش ، به احترام ِ خودم

اعتصاب کرده اند

چشم هایم مثل ِ کارگرهای معدن

خیلی زحمت میکشند

مدام روی نوشته ها میلغزند

صفحه ی تلوزیون و مانیتور را میبلعند

و همیشه نگرانند

نگران ِ همه چیز و همه کس

برای همین زود پیر شده اند

برای همین یک روز کرکره ها را میکشند پایین

و میگویند : امروز - تعطیل

24.7.91

Tuesday, October 9, 2012

47 - به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

 

دختری که 9 شب تو خیابون راه میره و گریه میکنه

دیوونه نیست،

خسته س

و غم داره

بیشتر

از

حد

توانش

پ.ن : نه این یک متن ادبی نیست! دانم

Thursday, September 27, 2012

46- غریبه ای در میان جمع



تمایل شدید به  یک "از دست دادن ِ تعادل"ِ ساده
وسوسه ی
هر روزه ی
پرت شدن
تصادفی!
درست یک ثانیه قبل از
رسیدن

Tuesday, September 25, 2012

45 - وقتی که کمی نبودن میخواهی


مرگ چیز ترسناکی نیست،مرگ فقط یعنی زمانی که آدم دیگر چرخ نمی خورد،نا سزا نمی گوید،از جوی آب نمی پرد،نقاشی نمی کشد،کسی را بغل نمی کند،نمی ترسد،حرص نمی خورد،شعر نمی گوید،دروغ نمی گوید،روان نویس نمی خرد،دعا نمی کند،تولد نمی گیرد،قسط نمی دهد،از ته دل نمی خندد،اس ام اس نمی فرستد،مورچه له نمی کند،ورق سیاه نمی کند،روسری اش را صاف نمی کند،دلتنگ نمی شود،دنبال اتوبوس نمی دود،کتاب نمی خرد،قرار و مدار نمی گذارد،لی لی بازی نمی کند،وبلاگ نمی نویسد ..
مرگ یعنی آدم فقط آرام دراز می کشد ، کم کم فراموش می کند، و به اندازه ی همه ی مصیبت هایی که کشیده استراحت می کند
...
" که با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم"
-شاملو

Monday, September 24, 2012

44- من باب ِ روابط و احساسات - دوم

زندگی ها / سرنوشت ها/سرگذشت ها و آدم ها با هم خیلی فرق دارن
یکی با عشق اولش ازدواج میکنه و همه چیز "ختم به خیر" میشه
یکی طول میکشه تا کسی رو که میخواد همیشه باهاش بمونه رو پیدا کنه
یکی هم کلن پیدا نمیکنه
نه که به درد ازدواج نخوره، نه که قابل اعتماد، قابل هم-سر بودن نباشه  یا کسل کننده و بدخلق باشه
فقط نشده - همین
شاید بعضیا جفت ندارن
شاید دارن ولی انقدر زمان و مکانشون اشتباهه که نمیشه بهش رسید
شاید جفتِ آدم هم یه جایی هست و داره میگرده، شاید هر دوی شما توی راهید، اما مقصدی در این راه نیست
گاهی ام به سادگی : جفتی در کار نیست
 اهمیت داره که دراز بکشی و دستاتو باز کنی بذاری پرنده ی خیالت پرواز کنه و بره انقدر دور که ببینی و بشنوی و بفهمی که چقد بودن با کسی خوبه و آرامش بخشه
ولی
شاید اون نرسید یا اصلن وجود نداشت . شاید توئم احساسات خفه ت میکنن  - ولی
هنوز هستی، نفس میکشی، خودت کاملی، انقدر کامل از موجودیتت لذت ببری. انقدر کامل که وقتی دراز کشیدی و چشماتو بستی.. به چشم ِ دلت ببینی که چقدر
همه چیز
اروم
در بی نظمی ِ الگو داری
در بی معنایی ِ پر محتوایی،
موزون
و کامله
و تو
در عین ِ خالی بودن تختی که
یه نفرش کمه
چقدر
بی نیازی
.
"هوا هواست، هوا همه جا هست"
-یدالله رویایی
 

Friday, September 21, 2012

43 - ایمان بیاوریم که خیلی چیزها دیگر نیستند

مدام قرمز تر میشود موهای "شرابی" رنگم-
مثل ِ چشمانم
مثل ِ همه ی چیزهایی که آهسته فرو میریزند
انقدر آهسته
که برای فهمیدنشان
باید

بالاخره
یک روز پاییزی
از خواب پرید 
 31.6.91
 
پ.ن : موسیقی ِ مترجم ِ احساس:

Thursday, September 20, 2012

42 - من باب ِ روابط و احساسات - اول

خیلی بَده که ما آدمیم نه؟ خیلی بده که بیشتر اوقات یه چیزی کمه یا که سر جاش نیست . خیلی بده که چیزی به اسم احساس هست ولی تو آدما به میزان مساوی تقسیم نشده، حتا اگر شرایط مساوی باشه، اگر یه رابطه باشه، بین دو تا آدم مساوی ... بازم چیزی که نامساویه، احساساتشونه.
نمیشه هم احساسی بود هم لطمه نخورد؟
راجع به صرفن رابطه ی عاشقانه حرف نمیزنم .. حتا رابطه ی مادر و فرزندی، حتا دوستای خیلی معمولی ...
آدمای کم/بی احساس تو زندگی امروزی موفق تر عمل میکنن
و این چیزیه که من ازش میترسم. از اینکه نهایتا " ما احساساتیا" سرخورده و شکست خورده بشیم از اینکه به بی راهه رفتیم و ته ش هیچی نیست جز چیزایی که فقط و فقط خودمون درک کردیم و تقریبا شخص دیگه ای توشون شریک نبوده، حتا تو رابطه
رابطه ها اصولن یه طرفه شروع نمیشن اما تو یه روند فرسایشی تبدیل به آش شلم شوربای بی مصرف ِ آزار دهنده ای میشن که یه طرفه س. و چرا یه طرفه می مونه؟ چون طرفی که علاقه رو گسیل میکنه انقدر لبریزه که نمیتونه بندش بیاره. به نظر یه فرایند ِ بی هوده میاد که بخای قطعش کنی .. مثه ِ خون ریزی ِ یه هموفیلی
.
.
.
اما چیزی که به طور قطع مشخصه اینه که برخلاف ِ خیابون که میشه با حکم شهرداری دو طرفه ش کرد، رابطه ای که یه طرفه شد، هیچ وقت به حالت قبلی برنمیگرده ... حالا مهم نیست چقد تلاش و چقد دروغ و تظاهر و ماسک هزینه ش بشه
آدما رو نه میشه بابت داشتن ِ احساس، نه بابت ِ نداشتن احساس مواخذه کرد .. هیچ کدوم دست ِ آدم نیست
و این یکی از تلخ ترین حقایقیه که خیلی از آدما باید باهاش دست و پنجه نرم کنن 

پ.ن : از این به بعد در بیشتر پست ها موسیقی های پیشنهادی هم اضافه میشه. گاهی موسیقی های بسیار جذاب و نابی که میخام باهاتون قسمت کنم. گاهی ام موسیقی مرتبط با پست که حرفامو براتون ترجمه کنه

پ.ن دو : موسیقی ِ مترجم ِ امروز :

Wednesday, September 19, 2012

41-جای دست هایی که می سوزد


آن فصل ِ دیگر را گذاشته بودم توی جیبم، که اگر دست هایم را گم کردم،یا صورتم بارانی شد، توی نیمه ی تاریک ِ ذهنم درش بیاورم،

آن فصل ِ دیگر حالا تمام شده، مانتوی جدیدم دیگر جیب ندارد و دست هایم پیش تر ها گم شده اند.

Tuesday, September 18, 2012

40 - من

اگر من بیدار نمانم هیچ کس،جای من بیدار نمی ماند و مثل من بین دو راهی قهوه یا چای سبز خوردن نمی ماند و با صدای تار ِ جلیل شهناز غم آلود و سنگین نمی شود،و نامه ها نمی نویسد و تحقیق های بی هوده نمی کند و وبلاگ های خلوت ِ جذاب نمی خواند و سردش نمی شود و پومای بادمجانی اش را توی کیفش جا نمی کند و مانتویش را اتو نمی کند و گذشته را مرور نمی کند و ..

خواستم بگم یک کارهایی از پیش و پا افتاده ترین تا مهم ترین،مختص ِ خود آدم هستند؛ می دانم چیزهایی هست که مشخصا «من» باید پیدا کنم، کشف کنم، داستان هایی هست که من باید بنویسم، حرف هایی هست که من باید بزنم و اگر این کارها را نکنم،کسی جای مرا نمی گیرد و ماموریتم را تمام نمی کند.یعنی اگر من یکی از این شب ها بمیرم دیگر کسی توی این دنیا ساعت یک ربع به یک ِ بامداد این چیزها را برای وبلاگش تایپ نمی کند و بین دو راهی قهوه یا چای سبز نمی ماند و با صدای ِ تار ِ جلیل شهناز غم آلود و سنگین نمی شود و نامه ها نمی نویسد و

 ….

من - یه روز پاییزی - سال 87

پ.ن : این وبلاگ حداقل هفته ای یک بار به روز میشود.

Saturday, August 11, 2012

39

گیر کردن در انتظار، مثل ِ خرگوشی در میان ِ سوراخی در زمین،مثل ِ درزهای ظریف دیوار،مثل ِ جا ماندن ِ من، مثل ِ خراشیده شدن، مثل ِ "من" نبودن، مثل ِ تنهایی ِ گسترده ای که چنگال هایش را فرو کند توی گردن ِ آدم.
گیر کردن، درد و انتظار برای چیزی
که هیچ وقت اتفاق نمیافتد.
مثل ِ بدن ِ فلج ِ دختری هنگام ِ سحر ،که یک باریکه ی نور میبیند و پلک نمیزند.
مثل ِ تلفنی که زنگ نمیخورد. مثل ِ مقاومت ِ ابلهانه ی سرباز ِ شکست خورده ... : بی فایده .
20.5.91
 

38

لحظه اي مي رسد كه آدم از همه چيز دست مي كشد چون عاقلانه ترين كار همين است


مالون مي ميرد
ساموئل بكت

 

Wednesday, June 13, 2012

37

I don’t think
you deserve my complexity.
 
the roundness of the fat on my belly.
the sagging fatigue in my eyes.
the way I look and feel 1,000 years old
          when I wake up from the dose of death called a nap.
 
The squeeze in my shoulders of skin and flesh
against the sidelines of my chest.
My butt. Wrinkled and rough and beautiful.
No. I don’t think you deserve it.
 
You
are looking for
a manufactured female specimen,
straight from the test tube
in the lab whence you get off from work.
 
Not
a real woman.
just a silhouette, a spectre.
 
So you don’t deserve the way my tired breasts
heave up and down to accommodate my lungs in exhaustion.
The way the peripherals of my hips curve in at just the right angle.
The way saliva drips from my lips as I sleep.
 
No.
No you don’t.
 
So I keep on.
 
a poem by Sui Solitaire

Saturday, June 9, 2012

36

موهات رو که کوتاه کنی٬ دیگه چیزی نیس که نتونی با اون رو به رو بشی 

چیزی نیست که نتونی بِبُری ، چیزی نیست که نتونی بندازی دور.

از وقتی موهای اونقدر بلندمو، اینقدر کوتاه کردم ، کوتاه کردن همه چیز برام راحت شد. آدما ، رابطه ها، اهمیت دادنا، حرفا، همه چی

:)

Sunday, June 3, 2012

35

ما نه نوادگان کوروشیم نه پیروان محمد. آش شله قلم کار بی طعم و بوی باری به هر جهتی هستیم دست پخت سالیان دراز از ذهن هایی مریض و مستبد.گنداب گرفته ایم و بویش را تمام جهان برداشته.

34

من بسیار گریسته ام
من به خنده های نا-مردانه -ات به هر چه از آن ِ جان ِ من بود ،بسیار گریسته ام
من تاوان عشقی را میدهم که برای تو تفسیر لذت بود
من برای عشق خود بسیار گریسته ام

33

تو و این همه دوری؟
نه،ممکن نیست
من و این همه صبوری؟
نه،ممکن نیست
یک چیز همه را ممکن بکند
آن چیز درون ِ تو؟ نه،ممکن نیست

ordibehesht90

32

همه ی دیوانگی های عالم
همه ی من
همه ی تن ِ خسته ی من

با بغض دیوانگی میکنم
29 خرداد 90

31

شُمال از شُمال غَربی:
روابط انسانی رو به روابط بشری ترجیح میدم
همونطور که
روابط عاطفی رو به روابط اجتماعی،
روابط تصادفی رو به روابط تداخلی،
روابط نامشروع رو به روابط قانونی،
روابط ساکت رو به روابط شلوغ،
رابطه ی پایانی رو به روابط میانی،
رابطه م به خدا رو به رابطه م با دین،
رابطه ی اشتیاق با وطن رو به رابطه ی بسیجی به ساندیس،
روابط آغوشی رو به روابط مانیتوری،
روابط فلاتی رو به روابط نزولی،
رابطه ی خودم با خودم رو به رابطه ی خودم با بقیه
ترجیح میدم
- تیر90

30

حقیقت امر اینه که جهان،یک جهات احساسیه. اما تو این برهه ی زمانی،احساساتش منفیه.دوست داشتنی نیست. تقصیر من نبود که آدم دوست-دار ِ دوست-داشتنی-ها شدم که حالا این بشه وضعم.که همیشه یک گوشه ی قلبم جا داشته باشم برای احساسات آدم ها،برای کمبود هایشان،سر ریز هایشان،درد دل هایشان.اما آدم ها خودشون رو تنهاتر کنند هِی.اینکه آدم ِ بغل کردن های بی موقع باشم،اما آدم های امروز دیوار رو به بغل ترجیح بِدَن ..
.تیر90

29

ذهنش مشغول است.میرود گوگل میکند :what the hell is sin? گوگل به آدمهایی که سرچ های عصبانی بکنند جواب نمیدهد.سرچ میکند : what is sin? یک مشت نوشته های کلیسایی-مآب میآید که از انجیل نقل قول میآورند.گوگل نمیدانست امشب باید یک پیج نشانش میداد که بگوید: sin is harming yourself, take it easy, let it go

28

غوغای بیرون روی من اثر نمی کند
التهاب درونم همه ی صداها را خاموش کرده
و آنقدر کلمه بلد نیستم که
از آفتاب و ابر و آب قرض می گیرم
و سکوت،دشوار تر از قبل، میخزد زیر ِ پوستم
و چشمانی که مدام پر و خالی میشوند
شب،در خاموشی
به گام های ذهنم گوش میدهد.
من/معبدی کشف نشده ام
با سقف ِ دلی که فیروزه کاری شده
و مزین است به مِهر و هُرم
و روزی احتیاجی خواهی داشت
به لبخند و نگاه ِ این معبد ِ مخفی
  8 آبان 90

27

It was dark in the midnight
cold and blur
there was ,the epiphany
something deep in my heart
something so bright
grew bigger, it felt so much right
I was the Prophet
and "me" was my miracle
and then God whispered : "you will survive"
"... you are the prophet, how can you NOT survive? "
13dec2011

26

آدم ها به طرز آزاردهنده ای فراموش کار و کم حافظه اند.یادشان نمی آید کسی را چطور دیوانه وار دوست داشته اند.بلد نیستند به دوست داشتن "ادامه بدهند". به گمانشان دوست داشتن هم باید تمام شود،مثل یک بشقاب پلو! من میفهمم خدا چرا عقد و ازدواج را آفرید! برای ِ نوع ِ بشر یک قرارداد لازم است، قانونی و به ثبت رسیده.چیزی که سند داشته باشد. چیزی که آدم بگیرد دستش به عالم و آدم بفهماند چیزی بینشان بوده. در غیر اینصورت،هر چه که توی رابطه ساخته شده الکی و کم ارزش و محکوم به فناست. متاسفم برای نوع ِ بشر، که دوست داشتن ِ نوع ِ ازدواجی و غیر ازدواجی ش فرق میکند.از این همه سیاست و پلیدی که آدم ها تو روابطشان به کار میگیرند بی زارم.بی زار
4.11.90

25


این یکی از خوشبختیای عظیمه که –نه با بی قیدی و بی خیالی ِ عمدی
که با نهایت هشیاری ، از ته دل، بدونی و بفهمی مهم نیست دیگران چی میگن
مهم خودتی که خودت رو قبول داشته باشی
مهم خودتی که با خودت در "صلح" باشی
و مهم نیست حتا اگه از بیرون به نظر بیاد پیشرفتت تو زندگی لاک پشتیه یا اصن پیشرفتی نداری
-
از خود متشکر بودن هیچ عبارت ِ بد و غریبی نیست
یکی از قله های رستگاری جاییه که بتونی از خودت تشکر کنی
نه به خاطر نتیجه ها
به خاطر تلاش ها، ایستادن ها، بودن ها، جاخالی ندادن ها
بعد میبینی نتیجه مهم نیست
هیچ وقت مهم نیست
ناهید ِ عزیز . ازت متشکرم. که درهزار موقعیت دشوار در همه ی لبه های پرتگاه
مواظب بودی، هشیار بودی،
از این که من، منم نترسیدی/ خجالت نکشیدی
حرفاتو گفتی – بدون ِ ترس
من ازت ممنونم
که وقتی هیشکی نبود – یا هیشکی نمیتونست باشه
تو بودی
همینجا
روی آل استارهای خاکی ِ آبی ت وایساده بودی
سر ِ منو بین ِ دو تا دستت گرفته بودی
و کمکم میکردی طاقت بیارم
همه ی عمر
....
اواسط اردی بهشت91

24

چیزی هستم
و چیزهایی میدانم
که برای ساختن یک دنیای جدید کافی ست
من ، آفریننده ی ِ اتفاقات ِ کوچکی هستم که
اگر نبودند، دنیا چیزی را کم داشت
چه کسی می تواند قضاوتم کند؟
وقتی ابتدایی ترین پندارهایِ من بر ذهن ِ کوچکتان سنگینی می کند
نیم نگاهی به عقربه ها می کنم
و سپیده می دمد
خمیازه ای میکشم
و بهار میشود
تو ... چه کسی باشی که بگویی " آره" یا " نه"
چه کسی باشی که قضاوتی کنی
ناسلامتی ... من پروردگار ِ دنیایی ام - که
هـــــیـــــچ نمیشناسی اش
  اسفند90

23

یک وقت هایی

نگاه میکنی/ نمیفهمی تو میخواهی وطن را ترک کنی

یا وطن تو را ترک میکند؟

وطنم / ذره ذره مرا پس می زند

بیش از آنچه من شوق به رفتن داشته باشم

وطن میل به جدایی دارد

غریبی می کند

کاش کمی بیشتر دوستم میداشت

کاش اجازه می داد درش بخندم/برقصم/بچرخم/افتخار بیاورم/به من افتخار کند/

کاش وقتی پاهایم را میگذاشتم روی زمینش / محکم باشد

نه اینقدر سست و سرد

این خاک سرد است

این خانه.... چراغ ندارد

این خانه یک سیاهچاله ی بزرگ است که همه ی آرزوهای -نه چندان بزرگ- ام را می بلعد

من ... بی وطنم ...

25.11.90

22

زنها- موهایشان را کوتاه میکنند. عموما برای تنوع.زیبایی.رهایی از موخوره. اما همیشه می ترسند. دوست داشتن مو بهانه ست.زنها می ترسند. زندگی بدون موهایشان،مثل زندگی بدون هویت است... تعداد خیلی کمی هستند که حاضرند- مثل من - تمام و کمال موهایشان را یک باره از دست بدهند.این عده، یک وجه مشترکی از زندگی با هم دارند که بقیه نمی فهمند...داستان این است :
I'm not my hair. I'm my soul. I don't give a shit to what other people think about me.I don't give a shit if No one likes how I look like. I live for myself. I have found my inner beauty and that's more than enough. I love the way I live . I ♥ ME

21

میدانی،گاهی به بودایی ها حسودی میکنم.همینطور به زرتشتی ها و مسیحی ها و یهودی ها و بهایی ها..به مسلمان ها - به همه ی کسانی که قالب دارند.به همه ی کسانی که یک جایی یک گروهی میشناسند که تمام گفتار و رفتار و عقاید گروه، فیت ِ روحشان باشد.آها - شیطان پرستها حتا ! به کسانی که التیام دارند - دوستانشان و عقاید" قوی شان".حالا هر عقیده ای که باشد.اینکه خودت راه را میان صخره ها باز کنی به اندازه ی اسمش هیجان انگیز نیست.غمگین است - آخرش هم، هیچ چیز معلوم نیست - شاید آخری هم در کار نباشد.
باورهایی که انقدر تغییر میکنند تا به نقطه مقابل باور قبلی میرسند: گاهی خودت را میبینی، انگار که یک جا مچ خودت را گرفته باشی .. میپرسی من اینجا چه غلطی می کنم؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ اینجا کجاست؟ اینها کی ان؟
داشتم میگفتم / حسودی می کنم به مسیحی ها ... تا مسلمان ها ... به همه ی مغزهای قالب بندی شده.به تمام عقاید ِ دست نخورده. باورهای به چالش کشیده نشده، لا اقل، خوشحالی شما را تضمین می کنند!
  اسفند 90

20

بگو آآ یه جوری که انگار همیشه میمونی
-
بگو آآآ یه جوری که انگار قرار نیست اتفاق جدیدی بیوفته
-
بگو آآآ یه جوری که انگار وهم بَرَم نداشته...
-
بگو
بگو

19

یهودای من
نگاه کن
زخم هایی که به قلبم زدی
قرینه نیستند
دوباره بزن
محکم تر / عاصی تر
یهودای بی پروای من
قربانی ام برای تو / این بار عشقم نبود
خودم بودم – تمامی ِ تام ِ من/ و تو
تام الاختیار بودی
و تمامم کردی
نگاه کن
با تمامیت ِ اهدا شده ام باز هم
قلبم باز بود به سوی هرچه گسیل میکنی
و تو / تنها زخم میفرستادی
و نه عشق و نه مدارا / نه بخشش و سازش / نه هیچ – هیچ
جان به لب رسیده ام معبودکم –
اگر زیر آوار ِ زخم هایت مُردم
تو دلگیر نشو
منظور ِ بدی نداشتم!
بهای زنده بودن –شاید
جنون باشد
مرز جنون اینجاست
کوچه ی تاریکی که درش تنهایی و از بس تنهایی
میترسی
و از بس میترسی
هذیان میگویی
و زار میزنی
و کم کم – آنقدر نرم که خودت نمی فهمی
مجنون میشوی
مجنونکم – من مُرده ام!
روز هاست – سالهاست
تو مرا کُشتی...
قرن ها پیش
.

14فروردین91

18

روزی که 16 ساله بودم و خدام لینکین پارک بود و نزدیکای 1 شب تنها، با نسکافه و لینکین پارک بیدار بودم و مشق مینوشتم - فکر نمیکردم 6 سال بعدش، یه همچون شبی، یه همچون ساعتی،با هایده و چایی بیدارم و دارم همون کارو می کنم ...
یه همچین روزا و شبایی - به مخیله م خطور نمیکرد ....
تو - فرندم! چه توفیری کردی؟ با الان ِ 6 سال پیشت؟

17

دخترک جان!
خیلی خوبه که میخندی
خیلی خوبه همینی که هستی هستی
تو دنیایی که - نباید اونی باشی که هستی
دخترک جان
خیلی خوبه که وایسادی- با اینکه بید نیستی اما با این بادها میلرزی- اما با لرزشت، وایسادی
دختر خوب
آروم تر زندگی کن - حتی اگه همه ی اونا که دارن دولپی زندگی رو میخورن
نصف دنیا رو گرفته باشن
تو آروم بگیر! جات محفوظه.
اگه رویات اینه که واسه سپیدار شعر بگی
اگر میبینی زندگی بدون درختای تبریزی چیزی کم داره
اگه بی هوا تو تاکسی میخوای از راننده بپرسی اسم این درختای صورتی پر شکوفه چیه
و یهو به خودت میای و حرفاتو میخوری
اگه خوابشو دیدی
اگه میدونی یه روز کتابی مینویسی که التیام خیلی ها میشه
اگه میدونی از زندگی چی میخوای
اگه فکر نمایشگاه عکسو فیلم کوتاهتو کردی
اگه رویا داری
هنوز زنده ای
بخند - بیشتر - بلندتر
برای خودت بخند
برای خودت بچرخ
از اینکه نمیفهمن دلت میگیره؟
سعی کن نگیره
دیر فهمیدی ولی زندگی همینه.
بخند. حتی اگه تنها شاهدش خودت باشی
چیزی از زیبایی لبخندت کم نمیشه .♥

16

وقتی هوای تازه ی نصف شبی سرک میکشه تو اتاقم، پاورپوینتو میبندم و فیس بوکو باز میکنم که توش بنویسم همه چیز بسیار جالب تر از اونیه که به نظر میاد. آدما،زندگی.. چند روزه میبینم تو فیس بوک همه شادن.هیچوقت یادم نمیاد این همه استتوس و عکس خوشحال یه جا دیده باشم.براتون خوشحالم دوستای من.
و یک نیمه شب خیلی بهاری،احساس میکنم یکی ام با تمام ِ جهان.. احساس میکنم هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره.احساس میکنم هیچ چیز برای ترس وجود نداره.. .اگر قرار بود functionality هر چیزی رو بدونیم که خیلی خدا بودیم! اما آدمیم. این قشنگه. اینکه کامل نیستیم قشنگه. اینکه هرکی تو راه خودشه و تلاش میکنه به یه جا برسه قشنگه. اینکه همه یه مسیر مشترک نمیخوان اما یه هدف مشترک دارن قشنگه.این تکاپو قشنگه. اینکه من یه عالمه کاغذ دارم و خودکار. اینکه یه عالمه پیج سفید word و دستی که خوب تایپ میکنه ..دنیا دنیا لذت ...

15

اگر میخوانید تا آخر بخوانید. اگر خواندید دفنش کنید. هیچوقت به روی من و هیچکس دیگر نیاورید...


"آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود"
شاید هم نیامد؟ نیامدی ، ها؟ جانان ِ من نیامدی مگر نه؟ نگاهت را میبینم / نوازشت را نه. تو را میبینم اما " تو" را نه....

"نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود"
اگر .. اگر نگاهم کنی هنوز شیدایی را میبینی .. من همانم که بودم. همانم که روزی به تو گفتم تا آخر عمر میتوانم دوستت بدارم ... این همان شیدایی بود ... تمام شیدایی ام را برایت کنار گذاشته بودم ...

"لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود"
انگار که دیگر انحنای لبانم را نمیشناسی. انگار که سرد شده باشند .. انگار که از دهن افتاده باشم

"گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود"
که رسوایی ام را دیده ای .. بارها نمایش رسوایی ام را برایت اجرا کرده ام .. در تماشاخانه ی سردی که تنها بازیگرش من بودم و تنها تماشاگرش تو ..

"دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود"
زن ِ جان به لب رسیده را چه نامند ...؟

"برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد"
خاموش شدم .. از بس سقوط کردم .. از بس زخمی شدم .. از بس تکه تکه هایم را از میان دست و پایت جمع کردم ... جانم بگیر .... جانم بگیر ....
 

14

آدم گاهی روزا خسته میشه. از خوب بودن. از معقول بودن. از لبخند زدنو منطقی بودن. از جلو بردن پروژه های ِ لعنتیِ همزمان زندگی ش، که یکی از یکی طاقت فرسا تره.از دیدن ِ اتفاقای اطرافش که به اندازه ی کافی تحمل کرده/. آدم گاهی خسته میشه،از کم بودن،کم اوردن، دست ِ کم گرفته شدن.و هیچوقت تو این روزای سخت .. هیچوقت جای استراحت نیست....و هیچکس همدم و مرهم نیست...بعد از یه مدت زندگی تو این دنیا میفهمی که با به ترین اطافیان و اقوام و خواص و عوام و ... بازم ستون ِ زندگی ت خودتی و خودت ... خود ِ خسته ت ... که تاب ِ ادامه ی دیوونه بازیا رو نداره چون خیلی براش دیره ........ خیلی پیر شده ....................خیلی

13

موهایم را از ته میزنم
که دیگر هیچ کداممان هوس نکنیم
دست تو میان ِ موهایم سُر بخورد
چشمانم را از همیشه مشکی تر میکنم
و لبانم را از همیشه بیرنگ تر
روسری ام را محکم میبندم
تا نواحی گرمسیری گردنم، هوایی ات نکند
و چاق تر میشوم
تا دیگر آغوش لعنتی ات برای من جا نداشته باشد
اما برگشتی نیست
از "تو" برگشتی نیست
تو دور شو و بگذار من
از آنسوی جهان دوستت بدارم

12.2.91


12

پیکسل به پیکسل ِ تنم جای انگشتان توست
هر چه خودم را آب میکشم، نمی رود
جای انگشتانی که ، از حرارت جرقه میزد و
پرنسس های والت دیزنی به گرد ِ پای ِ خوشبختی ِ من هم نمیرسیدند
حالا
کبودی ِ حرارت های سابق مانده
سوانح و سوختگی جوابم کرده
و من
هر روز
پماد آ.د میزنم و
تنم را به امید پاک شدن ِ رد ِ وجودت
می سابم !!

15.2.91


11

اسکارلت ، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام .
آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...



بر باد رفته-مارگارت میچل
-------------------
"باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."

/ من او را دوست داشتم
آنا گاوالدا
ترجمه الهام دارچینیان

10

شونصد تا کتاب ِ نصفه. دارم فک میکنم من اصن وجدان دارم؟ چرا وقتی کتاب نصفه دارم یکی دیگه رو شرو کردم که الان یه عالم بشه؟ بعد میخوام ببینم کس دیگه ای ام جز من ترم آخرش فکر انصراف میزنه به سرش یا من ماژالا هزار ماژالا تو همه ی افکارم تک ام؟ حالا کنکور پن شنبه رو کجای دلم قرار بدم دقیقن؟ بعدش اینکه این شاخه ی روانشناسی ه که انقد طالبشم و از زندگی م براش زده م چرا هنوز توش صاب نظر نیستم؟چرا صاب نظر نیسّم اساسن؟ اینطور زاده نشدم؟ چرا دارم کارایی رو میکنم که نمیخوام و برای کارایی که از ته دل میخوام وقت ندارم؟ این چه وضشه؟ کی پاسخگوئه؟ - در جواب فیس بوک که میگه چی تو مغزته -

9

حریم ِ شخصی ِ من الان مثه دامن ِ مرلین مونرو میمونه که گرفتتش نره بالا ! لبخندم میزنه تازه.لبخند ملیح میزنم اما دامن ِحریم ام داره با/به باد میره!

8

شاید اردی بهشت
ماه ِ جنون ِ شهریوری ها باشد
ماه ِ شبنم
که بغض می کارم
ماه ِ بی قراری
اردی بهشت شد و تو
از پشت چشمان ِ تَرَم
جنون ِ عاشقانه ام را ندیدی
اردی بهشت شده و
حالا بیشتر از هر زمان ِ دیگر رفته ای

23.2.91

7

انقباض ِ تمام ِ عضله های گردن و کتفم
تنگی نفس
تپش قلب
دلهره های بی پایان
تهی بودن های بی اندازه
ماسک ِ گچی ِ خندانم ،که بوی خون گرفته
از بس چنگ میزنم
به خودم.
طاقت ندارم

- این یک شعر نبود!

6

تو حتی قوانین ِ فیزیک را به چالش میکشی
وقتی با بودنت، نیست تر میشوی
وقتی نبودنت بیشتر بوی تورا میدهد
تو حتی
غزل ها را به تمسخر میگیری
بار ِ نام ِ ضخیمت
جا نمیشود لای وزن های تثبیتی
باید که سپید بگویمت
اما
تا دهانم را باز میکنم
خون میجهد بیرون
تو را در شعر سپید نه
در شعر ِ سرخم - در کف و خونابه های دردآلودم
عق میزنم
-
‎27.2.91

5

صدای خواندن قرآن و شمس و نیچه و یونگ !!
صدای خنده ی ما در میان خوشبختی
صدای خنده که در اوج دردها داریم
صدای گریه که عمری ست بی صدا داریم
صدای خانه ی سبزی ته ِ ته ِ دنیا
صدای رؤیایی واقعی که ما داریم
-سید مهدی موسوی

4

چیزی درون من رشد می کند
اما این،
بچه ی تو نیست
چیزی در من گداخته می شود
گدازه های آتش میشوم
از درز های تخت پایین میریزم
سَر میروم
روی ِ زمین ِ سرد ِ بیمار میریزم
خشک میشوم، سرد میشوم
چیزی درون ِ این لکه های پراکنده رشد میکند
که بچه ی تو نیست
هر چند از تو به وجود آمد
از نبودنت

4.3.91

3

نخ هایی که تمام ِ این سالها به من می دادی
ریسیدم
برایت دستکشی می بافم
تا این زمستان
که دیگر دستانم را نخواهی داشت
-
9.3.91

2

‎"بالهایت دیگر درآمده... تو را در دستانم می گیرم... می بوسم و رهایت می کنم... اگر بعد از این همه وقت... جلب خانه ام شده باشی... خودت مسیر بازگشت را بلدی."
پ.ن : گفته بودم برایتان که هر نوشته یک نویسنده دارد؟ من الان رفرنس بدهم به کجا خب؟ به " ورونیک و بوسه های بلوبری" ؟ که میدانم نویسنده اش شخص دیگری باید باشد اما حتا نمیدانم ایرانی ست یا نه. :)