Friday, July 19, 2013

56- درد داری ؟ مشت بزن

تا حالا شده نقطه ی شروعش یادتون نیاد؟
تقریبا نقطه ی شروع هیچی رو یادتون نیاد؟.
حس؟
هیچ حسی نداشته باشین؟. نه کسی یا چیزی رو دوست داشته باشین نه دلتنگ شین نه خوشحال شین نه برای حال یا آینده تلاش کنین
تنها چیزی که توانایی حسش رو دارین خشم و نفرت و عصبانیته
بعد به خودتون بیاین که این چیزا از خیلی قبل شروع شده
خیلی خیلی قبل
ولی چون بدتون میاد از آدمایی که زیاد غر میزنن یا زیاد مشکل دارن یا زیاد حرف میزنن یا زیاد ضعیفن یا.. 
بعدش تبدیل بشین به چیزی که خودتون بدتون میومد
چون از غر زدن متنفر بودین تو ذهنتون غر زدین
چون ازابراز ترساتون متنفر بودین تو ذهنتون نگهش داشتین
چون از ابراز علاقه متنفر بودین تو ذهنتون نگهش داشتین
کم کم کم همه ی اتفاقا منتقل شد به ذهنتون
انقدر توی ذهن زندگی میکنین که حالا حتی نمیتونین راجع به چیزی حرف بزنین
توی ذهن همه چیز واضحه. اینکه از چی عصبانی اید یا نگران چی اید یا همه ی چیزایی که الان مجهولن.
ولی ارتباط ذهن و دنیای بیرون قطع شده
 حتا وقتی گریه میکنید هم نمیدونید چه حسی دارید
مرز هیچ چیز رو از هیچ چیز تشخیص نمیدید
حرفا و موضوعات بی ربط توی ذهنتون چرخ میخورن و هیچکس نمیتونه ارتباط بین شون رو بفهمه
و بفهمین عمیقا و بی هیچ شوخی و بی هیچ ژستی هم عوض شدید هم با همه ی اطرافیانتون ( به شکل ناخوشایندی) فرق دارید
و هزارتا چیز دیگه که در حوصله م نیست تایپ کنم
...
-
1 - هیچ اشکالی نداره آدم از یک متخصص کمک بگیره.مشاور قرار نیست معجزه کنه اما قراره کمکت کنه.
2- آسایشگاه خوابیدن هم به بدی ِ زندان رفتن نیست. بین نجات خودتون و حرف مردم، نجات رو انتخاب کنید!

Tuesday, May 28, 2013

55 - لب‌هاش مجابم میکرد ولی حالا دیگه یک بی‌رابطگی ِ پنهانی بین ما بود - داستان

دراز کشیده بود روی تخت، طاق باز خوابیده بود و یک دستش زیر سرش بود، من دمر خوابیدم بودم کنارش، آرنج هام روی تخت بود و سرم بالای بالش بود.هنوز حتی هم رو نبوسیده بودیم، هنوز انگار دو تا دوست معمولی  بودیم که توی تخت دراز کشیده ند. هیچ کدوممون حرف نمیزدیم. آخر سر من شروع کردم:
-"من هنوز نمیدونم.نمیدونم میخوام اینکار ُ بکنم یا نه."
هیچی نگفت.نه احساس عذاب وجدان نمیکردم،به کسی تعهد نداشتم، مذهبی هم نبودم.ولی اگه یک اصل ِ اخلاقی من باب ِ روابط توی ذهنم مونده بود، این بود که طرفم رو اول دوست داشته باشم. دوستش داشتم؟ باز من حرف زدم:
-" حرفیه که سه ماهه بهت نگفتم.تو نگاهامون ُ کارامون خیلی چیزا بوده.اما تا حالا نگفتم که دوستت دارم.دوستت دارم. ولی نمیخوام تو رابطه باشیم.من آدم ِ رابطه نیستم، من آدمی ام که گه ِ رابطه رو در میاره، من حسودی میکنم، کنترلت میکنم، خسته ت میکنم. میدونم از من خوشت میاد ولی باور کن تو رابطه قابل تحمل نیستم."
نگام کرد ولی چیزی نگفت. انگار که بخواد ارزیابی کنه راست میگم یا نه. دوست نداشتم ارزیابی ش رو، من همیشه راست میگفتم، همیشه .. به اون.. راست میگفتم.
دوست داشتم ببوسمش، از یک ماه پیش دوست داشتم ناغافلکی ببوسمش، اما بوسیدن توی ذهن ِ من کاری نبود که زن براش پیش قدم بشه، من به خودی ِ خود از خودم شاکی و مشمئز بودم. نباید من می بوسیدمش.
اعصابم خورد بود از این همه صبوری ش.اگر این همه شل گرفتن و صبوری کردنش نشونه ی این نبود که اون چنان هم از من خوشش نمیاد، پس نشونه ی چی بود؟ اگر از من خوشش میومد چرا هیچ وقت پیش قدم نشد؟
من همیشه بدترین احتمالا رو در نظر میگیرم.
آرنجم هنوز روی تخت بود و کتف هام درد گرفته بود. ولی نمیخواستم تغییر پوزیشن بدم. اینجوری بهش مشرف بودم. ولی چیزی از صورت و چشماش نمیفهمیدم. حس کردم باید دست بردارم از تلاش برای کشف کردنش. حس کردم همونجا همون لحظه باید رهاش کنم.برای کسی که یک بار جرات نکرد، یا اهمیت نداد که بهم بفهمونه عزیز دلش هستم یا نه، کسی که یک بار جرات نکرد یا اهمیت نداد که بهم بفهمونه بهم فکر میکنه.
من خودمم نمیدونستم چی میخوام. اگر نمیخواستم کسی رو دوست داشته باشم و کسی منو دوست داشته باشه اینجا چیکار میکردم؟ چرا جای دیگه نبودم؟ تو یه خونه ی دیگه؟ چرا آشپزی نمیکردم؟ چرا آواز نمیخوندم؟ چرا خواب نبودم؟ چرا اینجا بودم با آدمی توی تختی دراز کشیده بودم که بعد چند سال یه حسی توی دلم به وجود اورده بود که تا سر حد مرگ قلقلکم میداد، که جذبم میکرد، که میکشیدم سمت ِ خودش..؟
اگر اون دوستم نداشت اگر جذبم نشده بود چرا الان تو اندرزگو مشغول دور دور نبود؟ چرا الان با دوستاش فرحزاد نبود؟ چرا از تئاتر شهر بیرون نیومده بود؟ چرا اصلن لخت توی تخت مشغول سکس با یکی دیگه از دخترای این شهر نبود؟ چرا با لباس روی تختی دراز کشیده بود و به شکل آزاردهنده ای ساکت بود؟ چرا چرا نگاهم نمیکرد؟
چرا من بغض کرده بودم؟
شاید جفتمون میدونستیم آدم ِ رابطه نیستیم. شاید رفته بودیم اونجا که اعتراف کنیم که گه خوردیم به هم نزدیک شدیم، که پرچم های سفیدمونو در بیاریم نشون ِ قلب هامون بدیم بگیم ما تسلیم. بی خیال ِ ما شو. درد داره. رابطه .. عشق .. هرچی که هست، همیشه درد داره.
شاید رفته بودیم روی تخت ِ اون دراز کشیده بودیم که حرفهامون رو بزنیم، که اگر گریه ای فحشی چیزی لازم بود خالی کنیم و بعدش پیشونی ِ هم رو ببوسیم و قرار بذاریم فعلن، یا کلن، هم رو نبینیم.
اما هیچ اتفاقی نمی افتاد. جز جمله های پرت و پلای من که نصفش رو توی ذهنم و نصفش رو خطاب به اون میگفتم اتفاق دیگه ای نمی افتاد. توقع نداشتم انقدر کند بریم جلو.
مریضی ِ اخیرم این بود که با خودم سر هر چی میگفتم آخرش که چی؟ اگر من و این بریم توی رابطه ، اگر خیلی هم پارتنر های خوبی از آب در بیایم و حتا همه ی دوستامون به هم غبطه بخورن .. آخرش که چی؟
هر دومون میدونستیم چقدر توی رابطه فرق داریم و چقدر از هر لحاظ توی رابطه متضاد همیم.
چرا چیزی که هنوز شروع نشده بود انقدر درد داشت؟ نگاهش کردم دیدم چشم هاش پر ِ آبه. ولی گریه نمیکنه. آدم ِ گریه کردن نبود. اونم جلوی یه دوست. جلوی یه دختر. غلتی زدم و پاشدم نشستم روی تخت. گفتم: " من برم دیگه. توقع داشتم یه حرفی بزنیم، به یه نتیجه ای برسیم."
گفت: " نرو." نشست توی تخت. زل زد توی چشم هام. از این زل زدن ها که از رو میری ُ میخای یه سمت ِ دیگه رو نگاه کنی.
میدونستم چیزی که بین ِ ماست، مسئله ای که باید راجع بهش حرف زده میشد، جریانی که باید راجع بهش تصمیم گرفته میشد خیلی مهم تر از این بود که یک شب با هم بخوابیم یا نخوابیم. حداقل ِ حداقل از جانب خودم مطمئن بودم که چه بار ِ عاطفی ای رو قلبم سنگینی میکنه.
وقتی باری روی قلب آدمه، وقتی چیزی باعث بغضت میشه، انگار همه ی دردا و ناراحتیایی که خودشون ُ قایم کرده بودن هم بهت هجوم میارن.
قوز کرده بودم، خیلی امیدوار بودم شروع کنه به حرف زدن، حتا حرفای ویران و تباه، حتا بگه ازم متنفره، حتا بگه دلش برام سوخته. اما شروع نکرد. انگار حرفاش میومدن تا نوک زبونش ُ قورتشون میداد. عصبانی بودم که برای داشتنم تلاشی نمیکنه. اونم حالا، حالا که کار رسیده بود به اینجا. عصبانی بودم. از دست اون یا خودم ...
اومدم یه تصمیم بگیرم که تو اون یه لحظه ی تصمیم گیری هزار تا فکر از سرم گذشت: شاید یکی دیگه رو دوست داره / شاید مریضی داره / شاید مشکل روحی داره / شاید فکر میکنه تهش مجبور میشه باهات ازدواج کنه / شاید .. شاید ...
اه .. تف به شاید ها، تف به همه ی شک ها، به همه ی نامعلوم ها، به همه ی چیزایی که باید حدس زد، به همه ی چیزایی که باید راهشو از رو هوا پیدا کرد.
یه لحظه گذشت، فکر ها گذشت، دستم ُ که توی دستش بود آروم بیرون کشیدم. نگاهش نکردم که نگاهم میکرد یا نه. دستم ُ کشیدم بیرون و از روی تخت پاشدم. پشتم بهش بود و مانتو رو پوشیدم، کاش میگفت نرو، کاش اسممو صدا میزد.
میدونم میدونست ما به هیچ جا نمیرسیم.ولی میشد یه کم با هم باشیم؟ میشد از این عشقای پنهانی خاص ِ بی هدف داشته باشیم. نمیشد؟ شاید نمیشد ..
برگشتم نگاهش کردم.میدونم، دیدم که نگاهش پر حرف بود.ولی من احتیاج داشتم یه چیزی بشنوم. ناخودآگاه بغلش کردم ُ پیشونیش ُ بوسیدم. بوسیدن ِ پیشونی خیلی کار بزرگیه برا من. کاریه که هیچ وقت فاحشه نمیشه.همیشه و همیشه خاصه.
بالاخره گفت:"نمیخوام از دستت بدم. اگه با هم باشیم بالاخره یه جوری از دستت میدم.میخوام با هم نباشیم، زیاد همُ نبینیم، زیاد تو زندگی  هم نباشیم، اما همیشه باشیم. اگه بلغزیم تو زندگی هم، گه میخوره به هرچی حس از هم ساختیم. من از دور عاشق می مونم، از نزدیک گه میزنم به رابطه."
میفهمیدم چی میگه، سنگین بود ولی میفهمیدم. ولی حس لعنتی من خیلی قوی تر از اون بود که دور بمونم، میخاستم دور و بر هم باشیم. زیاد هم رو بغل کنیم و زیاد هم رو ببوسیم.دراز بکشیم کنار هم و زیاد چرت و پرت بگیم. ولی نمیشد، حالا با این اوصاف، دیگه حتی در حد دوستای معمولیم هم نمیشد که بغلش کنم.که ببوسمش. که یک لحظه آرزو کردم بهش حسی نداشتم که بتونم فقط یه بار بغلش کنم.

حالا فقط غمگین بودم، حداقل دیگه عصبانی نبودم، میدونم که به تک تک پارتنرایی که میومدن تو زندگیش قراره حسودی کنم.ولی حداقل الان تکلیفمون روشن بود.ازش خداحافظی کردم که برم بیرون. خواستم ببوسمش، لب هاش مجابم میکرد. ولی حالا دیگه نمیشد. که حالا دیگه یک بی‌رابطگی ِ پنهانی بین ما شروع شده بود.

پ.ن: ادیت نشده.
پ.ن2: 7خرداد92

Saturday, May 25, 2013

54 - نمیدونم باخته م یا نه.من معمولا هیچ چیز رو به یقین نمیدونم

وسط ترجمه کردن هزارتا حرف و مطلب میاد به ذهنم.بعد تسلیم میشم ُ یه صفحه ی جدید باز میکنم که بنویسم.ولی همه چیز از ذهنم پاک میشه. مطالب پراکنده میشن، حرفایی که میخواستم بزنم جذابیتشونو از دست میدن. تمرکزم ُ روی ادبیات و نوشتن از دست دادم، وا دادم به واقع، نمیدونم اثرات توییتره یا فکر پریشون و مشغله های بی شمار،یا اینکه صرفن :" بهارِ من گذشته شاید؟"
بهار یعنی بهار ادبی. آخه گذشته؟ اونم هنوز شروع نشده؟ مگه چقدر نوشتم و چقدر خوندم و چقدر دیدم و چقدر ...؟مگه به کجا 
رسیدم که بخواد بهارم تموم شه؟

چشمه ی ادب ِ خشکیده شده نصیب ِ ما این روزها.با خودم قرار گذاشته بودم به این سن و سالها که میرسم کتابی چیزی داشته باشم.به این سن رسیدم ُ بین ِ ادبیهای دورُ برم دیدم کتاب داشتن چیز عجیبی هم نیست. اما من ندارمش، مثل ِ خیلی از رویاهای کودکی م که ندارمشون. ولی غمگین ترش، اون رویاهای کودکی‌م هستن که به خاطر نمیارمشون.
تنها چیزی که میدونم و یادمه اینه که میخواستم یه کاری که " همه" نکردن، یه اثر خوب به جا بذارم، خاص بشم، واقعا خاص بشم نه که خود-خاص-پندار بشم

یه جمله ی معروف از یه آدم معروف(الان یادم نمیاد کی) تو انگلیسی هست که میگه:" ادبیات، افسردگی میاره." این حرفُ احتمال زیاد یه فیلمساز زده درباره ادبیاتی ها. خب راست هم گفته. ادبیات، یعنی در واقع تفکر ، در واقع فکر کردن به چیزایی که قرار بود من رو خاص و متفاوت بکنه، همه ی اینا منُ به شکل قابل مشاهده ای به سمت افسردگی سوق داد، ولی بعد چی؟ افسردگی موند و ادبیات رفت؟ این که نشد که بشه.

حس ِ از اینجا روندگی و از اونجا موندگی، تمایل ِ شدید به کولی بازی که آی مردم، من قرار بود/میخواستم مثه همه آدم خاص هایی که میشناسید بشم. اما بعضیا میبازن. بعضیا بازنده ن.
من قرار نبود توی ادبیات – توی هنر، ببازم. این یک قلم رو بین ِ تمام باختن هام نمیتونم بپذیرم.از وقتی که بخوام/بتونم این باختن رو بپذیرم دیگه هیچی نخواهم داشت که بهش دل خوش کنم/چنگ بندازم. هیچی نخواهم داشت که خودم را باهاش بسنجم/تعریف کنم. هیچ مخدری نخواهم داشت که ذهنم ُ باهاش آزاد کنم.
تعریف ِ من از خودم هیچ وقت با چهره م/بدنم نبوده. چهره ی من جزو رده های خیلی معمولی حساب میشه، جزو چهره هایی نیست که کسی برگرده دوباره نگاه کنه، چهره ای نیست که کسی نتونه نگاهش رو برداره، یا بلا بلا .. و بدنم، تنها چیزی که ازش میدونم – و میتونم برای دیگران توضیح بدم – اینه که بر اثر یه مریضی خیلی چاق شدم. دیگه چیزی راجع به قبل و بعد و آینده ش نمیدونم و راستش زیاد هم بهش فکر نمیکنم.

تعریف ِ من از خودم از روی روابطم هم نبوده،لیست دوستان من – به لطف ِ فیس بوک – یه جامعه آماری ِ کامل از کشور میتونه باشه، دوستان ِ من به واقع 72 ملتن. انقدر که گاهی دو نفرشون رو نمیتونم کنار هم بنشونم. و این همه انعطاف شخصیتی از من ؟ یا روشنفکر ِ خاص بودگیه یا عدم اعتماد به نفس و ضعف شخصیت ( داریم رک حرف میزنیم به هر حال، من جزو ماست فروشایی ام که ممکنه بگم ماست من ترشه.)
تعریف ِ من از خودم همیشه بر محور ِ چیزایی میگشته که دغدغه های ذهنی م بودن، از کارهایی که میخواستم انجام بدم گرفته تا فکرایی که درباره جهان و کائنات و بلاه بلاه میکردم ..
ولی دارم الان به چشم میبینم که چقدر دورم و دوریم از هم. که چقدر اونجایی که باید باشم نیستم. آره ایده آل گرام،ولی بدون احتساب ایده آل گرایی هم .. باز دورم. دور
نمیدونم باختم یا نه، نمیدونم دیگه امکانش هست که برسم به آرزوهایی که داشتم یا نه، نمیدونم روزی کتاب مینویسم یا نه، روزی فیلمی کارگردانی میکنم یا نه،
فقط میدونم دوست ندارم، تسلیم شم. دوست ندارم قبول کنم که باخته‌م. همین.

Tuesday, May 21, 2013

53 - همخوابگی های غمگین ِ بیست و اندی سالگی

بهتون گفته بودم برای خابیدن با آدمای غیر سیگاری باید حداقل 24 ساعت قبلش سیگار نکشید؟

بیس ُ چاهار ساعت قبلش باید آهنگای شاد گوش کنید و عوامل ناراحت کننده ی زندگیتونو فراموش کنید؟

چون معمولن آغوش همخواب ِ شما جایی ِ که احتمال داره بغضتون بشکنه

و آدمای غیر سیگاری معمولن به اندازه ی شما غمگین نیستن

بوی ِ دودتون موقع بوسه اذیتشون میکنه

و بغضتون در تمام طول همخوابگی ناراحتشون میکنه

با غریبه نخوابید / با آشنا نخوابید / با اکس‌تون نخوابید / با دوست معمولی‌تون نخوابید / با سن های عجیب غریب نخوابید / با کسایی که دوستشون دارید نخوابید / با کسایی که دوستشون ندارید نخوابید ...

شاید الانه که آدم سخت میگیره . شاید توی چهل سالگی دیگه همه چیز انقدر مهم نباشه

شاید توی چهل سالگی همه چیز ساده تر و معمولی‌تر باشه

شاید توی چهل سالگی خیلی چیزها عوض شده باشه و راستش – به همین امیدها زنده م

که یه روزی توی چهل سالگی یا سالهای دیگه، همه چیز، بیشتر چیزهایی که اذیتم میکنن، دیگه اذیت کننده نباشن ُ و بار ُ مفهومشونو از دست داده باشن

که توی چهل سالگی مهم نباشه همخوابت سیگاریه یا غیر سیگاری ، که کیه و چیکاره س و نگران این باشی که راجع بهت چی فکر میکنه

که تو چهل سالگی ، اونی که باهاش میخوابی، سالهای سال باشه که باهاته و انقدر به هم ُ عادتای هم آشنایی دارین، که نگران هیچی نیستین

حتی، شکستن بغضت ، توی آغوشش.