Saturday, May 25, 2013

54 - نمیدونم باخته م یا نه.من معمولا هیچ چیز رو به یقین نمیدونم

وسط ترجمه کردن هزارتا حرف و مطلب میاد به ذهنم.بعد تسلیم میشم ُ یه صفحه ی جدید باز میکنم که بنویسم.ولی همه چیز از ذهنم پاک میشه. مطالب پراکنده میشن، حرفایی که میخواستم بزنم جذابیتشونو از دست میدن. تمرکزم ُ روی ادبیات و نوشتن از دست دادم، وا دادم به واقع، نمیدونم اثرات توییتره یا فکر پریشون و مشغله های بی شمار،یا اینکه صرفن :" بهارِ من گذشته شاید؟"
بهار یعنی بهار ادبی. آخه گذشته؟ اونم هنوز شروع نشده؟ مگه چقدر نوشتم و چقدر خوندم و چقدر دیدم و چقدر ...؟مگه به کجا 
رسیدم که بخواد بهارم تموم شه؟

چشمه ی ادب ِ خشکیده شده نصیب ِ ما این روزها.با خودم قرار گذاشته بودم به این سن و سالها که میرسم کتابی چیزی داشته باشم.به این سن رسیدم ُ بین ِ ادبیهای دورُ برم دیدم کتاب داشتن چیز عجیبی هم نیست. اما من ندارمش، مثل ِ خیلی از رویاهای کودکی م که ندارمشون. ولی غمگین ترش، اون رویاهای کودکی‌م هستن که به خاطر نمیارمشون.
تنها چیزی که میدونم و یادمه اینه که میخواستم یه کاری که " همه" نکردن، یه اثر خوب به جا بذارم، خاص بشم، واقعا خاص بشم نه که خود-خاص-پندار بشم

یه جمله ی معروف از یه آدم معروف(الان یادم نمیاد کی) تو انگلیسی هست که میگه:" ادبیات، افسردگی میاره." این حرفُ احتمال زیاد یه فیلمساز زده درباره ادبیاتی ها. خب راست هم گفته. ادبیات، یعنی در واقع تفکر ، در واقع فکر کردن به چیزایی که قرار بود من رو خاص و متفاوت بکنه، همه ی اینا منُ به شکل قابل مشاهده ای به سمت افسردگی سوق داد، ولی بعد چی؟ افسردگی موند و ادبیات رفت؟ این که نشد که بشه.

حس ِ از اینجا روندگی و از اونجا موندگی، تمایل ِ شدید به کولی بازی که آی مردم، من قرار بود/میخواستم مثه همه آدم خاص هایی که میشناسید بشم. اما بعضیا میبازن. بعضیا بازنده ن.
من قرار نبود توی ادبیات – توی هنر، ببازم. این یک قلم رو بین ِ تمام باختن هام نمیتونم بپذیرم.از وقتی که بخوام/بتونم این باختن رو بپذیرم دیگه هیچی نخواهم داشت که بهش دل خوش کنم/چنگ بندازم. هیچی نخواهم داشت که خودم را باهاش بسنجم/تعریف کنم. هیچ مخدری نخواهم داشت که ذهنم ُ باهاش آزاد کنم.
تعریف ِ من از خودم هیچ وقت با چهره م/بدنم نبوده. چهره ی من جزو رده های خیلی معمولی حساب میشه، جزو چهره هایی نیست که کسی برگرده دوباره نگاه کنه، چهره ای نیست که کسی نتونه نگاهش رو برداره، یا بلا بلا .. و بدنم، تنها چیزی که ازش میدونم – و میتونم برای دیگران توضیح بدم – اینه که بر اثر یه مریضی خیلی چاق شدم. دیگه چیزی راجع به قبل و بعد و آینده ش نمیدونم و راستش زیاد هم بهش فکر نمیکنم.

تعریف ِ من از خودم از روی روابطم هم نبوده،لیست دوستان من – به لطف ِ فیس بوک – یه جامعه آماری ِ کامل از کشور میتونه باشه، دوستان ِ من به واقع 72 ملتن. انقدر که گاهی دو نفرشون رو نمیتونم کنار هم بنشونم. و این همه انعطاف شخصیتی از من ؟ یا روشنفکر ِ خاص بودگیه یا عدم اعتماد به نفس و ضعف شخصیت ( داریم رک حرف میزنیم به هر حال، من جزو ماست فروشایی ام که ممکنه بگم ماست من ترشه.)
تعریف ِ من از خودم همیشه بر محور ِ چیزایی میگشته که دغدغه های ذهنی م بودن، از کارهایی که میخواستم انجام بدم گرفته تا فکرایی که درباره جهان و کائنات و بلاه بلاه میکردم ..
ولی دارم الان به چشم میبینم که چقدر دورم و دوریم از هم. که چقدر اونجایی که باید باشم نیستم. آره ایده آل گرام،ولی بدون احتساب ایده آل گرایی هم .. باز دورم. دور
نمیدونم باختم یا نه، نمیدونم دیگه امکانش هست که برسم به آرزوهایی که داشتم یا نه، نمیدونم روزی کتاب مینویسم یا نه، روزی فیلمی کارگردانی میکنم یا نه،
فقط میدونم دوست ندارم، تسلیم شم. دوست ندارم قبول کنم که باخته‌م. همین.

1 comment:

  1. می دونی درست وقتی نمی خواد فکر کنی ، نمی خوای بنویسی وسط ِ خیابون وسط ِ اتوبوس بین ِ آدم ها و ... یه عالمه کلمه هجوم می آرن تو سرت ، درست به مجرد اینکه کاغذ سفید رو می بینی که بنویسی پاک می شن از ذهنت .
    آدم ها خاص اند ، آدم ها پاک نمی شوند ، آدم ها ناپدید نباید بشوند.... نا امید می شوی از خودت ، افسرده می شوی با خودت سر ِ جنگ می گذاری !
    اونوقت ِ که ولو می شی رو تخت انگار داره تو رو می بلعه تو خودش و سر گیجه می گیری و ...
    بلند می شوی ... می نویسی .... و بلاخره خاص می شوی !
    زمان می بره مطمئن باش

    مثلا منی که قیافه ی معمولی تری دارم و یه هیکل ِ لاغر و تکیده ! چه فرقی دارم با تو ! بهتر ِ که کسی نگاهمون نکنه !
    آزادی این می ارزه به صد نگاه ....

    ReplyDelete