Thursday, September 27, 2012

46- غریبه ای در میان جمع



تمایل شدید به  یک "از دست دادن ِ تعادل"ِ ساده
وسوسه ی
هر روزه ی
پرت شدن
تصادفی!
درست یک ثانیه قبل از
رسیدن

Tuesday, September 25, 2012

45 - وقتی که کمی نبودن میخواهی


مرگ چیز ترسناکی نیست،مرگ فقط یعنی زمانی که آدم دیگر چرخ نمی خورد،نا سزا نمی گوید،از جوی آب نمی پرد،نقاشی نمی کشد،کسی را بغل نمی کند،نمی ترسد،حرص نمی خورد،شعر نمی گوید،دروغ نمی گوید،روان نویس نمی خرد،دعا نمی کند،تولد نمی گیرد،قسط نمی دهد،از ته دل نمی خندد،اس ام اس نمی فرستد،مورچه له نمی کند،ورق سیاه نمی کند،روسری اش را صاف نمی کند،دلتنگ نمی شود،دنبال اتوبوس نمی دود،کتاب نمی خرد،قرار و مدار نمی گذارد،لی لی بازی نمی کند،وبلاگ نمی نویسد ..
مرگ یعنی آدم فقط آرام دراز می کشد ، کم کم فراموش می کند، و به اندازه ی همه ی مصیبت هایی که کشیده استراحت می کند
...
" که با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم"
-شاملو

Monday, September 24, 2012

44- من باب ِ روابط و احساسات - دوم

زندگی ها / سرنوشت ها/سرگذشت ها و آدم ها با هم خیلی فرق دارن
یکی با عشق اولش ازدواج میکنه و همه چیز "ختم به خیر" میشه
یکی طول میکشه تا کسی رو که میخواد همیشه باهاش بمونه رو پیدا کنه
یکی هم کلن پیدا نمیکنه
نه که به درد ازدواج نخوره، نه که قابل اعتماد، قابل هم-سر بودن نباشه  یا کسل کننده و بدخلق باشه
فقط نشده - همین
شاید بعضیا جفت ندارن
شاید دارن ولی انقدر زمان و مکانشون اشتباهه که نمیشه بهش رسید
شاید جفتِ آدم هم یه جایی هست و داره میگرده، شاید هر دوی شما توی راهید، اما مقصدی در این راه نیست
گاهی ام به سادگی : جفتی در کار نیست
 اهمیت داره که دراز بکشی و دستاتو باز کنی بذاری پرنده ی خیالت پرواز کنه و بره انقدر دور که ببینی و بشنوی و بفهمی که چقد بودن با کسی خوبه و آرامش بخشه
ولی
شاید اون نرسید یا اصلن وجود نداشت . شاید توئم احساسات خفه ت میکنن  - ولی
هنوز هستی، نفس میکشی، خودت کاملی، انقدر کامل از موجودیتت لذت ببری. انقدر کامل که وقتی دراز کشیدی و چشماتو بستی.. به چشم ِ دلت ببینی که چقدر
همه چیز
اروم
در بی نظمی ِ الگو داری
در بی معنایی ِ پر محتوایی،
موزون
و کامله
و تو
در عین ِ خالی بودن تختی که
یه نفرش کمه
چقدر
بی نیازی
.
"هوا هواست، هوا همه جا هست"
-یدالله رویایی
 

Friday, September 21, 2012

43 - ایمان بیاوریم که خیلی چیزها دیگر نیستند

مدام قرمز تر میشود موهای "شرابی" رنگم-
مثل ِ چشمانم
مثل ِ همه ی چیزهایی که آهسته فرو میریزند
انقدر آهسته
که برای فهمیدنشان
باید

بالاخره
یک روز پاییزی
از خواب پرید 
 31.6.91
 
پ.ن : موسیقی ِ مترجم ِ احساس:

Thursday, September 20, 2012

42 - من باب ِ روابط و احساسات - اول

خیلی بَده که ما آدمیم نه؟ خیلی بده که بیشتر اوقات یه چیزی کمه یا که سر جاش نیست . خیلی بده که چیزی به اسم احساس هست ولی تو آدما به میزان مساوی تقسیم نشده، حتا اگر شرایط مساوی باشه، اگر یه رابطه باشه، بین دو تا آدم مساوی ... بازم چیزی که نامساویه، احساساتشونه.
نمیشه هم احساسی بود هم لطمه نخورد؟
راجع به صرفن رابطه ی عاشقانه حرف نمیزنم .. حتا رابطه ی مادر و فرزندی، حتا دوستای خیلی معمولی ...
آدمای کم/بی احساس تو زندگی امروزی موفق تر عمل میکنن
و این چیزیه که من ازش میترسم. از اینکه نهایتا " ما احساساتیا" سرخورده و شکست خورده بشیم از اینکه به بی راهه رفتیم و ته ش هیچی نیست جز چیزایی که فقط و فقط خودمون درک کردیم و تقریبا شخص دیگه ای توشون شریک نبوده، حتا تو رابطه
رابطه ها اصولن یه طرفه شروع نمیشن اما تو یه روند فرسایشی تبدیل به آش شلم شوربای بی مصرف ِ آزار دهنده ای میشن که یه طرفه س. و چرا یه طرفه می مونه؟ چون طرفی که علاقه رو گسیل میکنه انقدر لبریزه که نمیتونه بندش بیاره. به نظر یه فرایند ِ بی هوده میاد که بخای قطعش کنی .. مثه ِ خون ریزی ِ یه هموفیلی
.
.
.
اما چیزی که به طور قطع مشخصه اینه که برخلاف ِ خیابون که میشه با حکم شهرداری دو طرفه ش کرد، رابطه ای که یه طرفه شد، هیچ وقت به حالت قبلی برنمیگرده ... حالا مهم نیست چقد تلاش و چقد دروغ و تظاهر و ماسک هزینه ش بشه
آدما رو نه میشه بابت داشتن ِ احساس، نه بابت ِ نداشتن احساس مواخذه کرد .. هیچ کدوم دست ِ آدم نیست
و این یکی از تلخ ترین حقایقیه که خیلی از آدما باید باهاش دست و پنجه نرم کنن 

پ.ن : از این به بعد در بیشتر پست ها موسیقی های پیشنهادی هم اضافه میشه. گاهی موسیقی های بسیار جذاب و نابی که میخام باهاتون قسمت کنم. گاهی ام موسیقی مرتبط با پست که حرفامو براتون ترجمه کنه

پ.ن دو : موسیقی ِ مترجم ِ امروز :

Wednesday, September 19, 2012

41-جای دست هایی که می سوزد


آن فصل ِ دیگر را گذاشته بودم توی جیبم، که اگر دست هایم را گم کردم،یا صورتم بارانی شد، توی نیمه ی تاریک ِ ذهنم درش بیاورم،

آن فصل ِ دیگر حالا تمام شده، مانتوی جدیدم دیگر جیب ندارد و دست هایم پیش تر ها گم شده اند.

Tuesday, September 18, 2012

40 - من

اگر من بیدار نمانم هیچ کس،جای من بیدار نمی ماند و مثل من بین دو راهی قهوه یا چای سبز خوردن نمی ماند و با صدای تار ِ جلیل شهناز غم آلود و سنگین نمی شود،و نامه ها نمی نویسد و تحقیق های بی هوده نمی کند و وبلاگ های خلوت ِ جذاب نمی خواند و سردش نمی شود و پومای بادمجانی اش را توی کیفش جا نمی کند و مانتویش را اتو نمی کند و گذشته را مرور نمی کند و ..

خواستم بگم یک کارهایی از پیش و پا افتاده ترین تا مهم ترین،مختص ِ خود آدم هستند؛ می دانم چیزهایی هست که مشخصا «من» باید پیدا کنم، کشف کنم، داستان هایی هست که من باید بنویسم، حرف هایی هست که من باید بزنم و اگر این کارها را نکنم،کسی جای مرا نمی گیرد و ماموریتم را تمام نمی کند.یعنی اگر من یکی از این شب ها بمیرم دیگر کسی توی این دنیا ساعت یک ربع به یک ِ بامداد این چیزها را برای وبلاگش تایپ نمی کند و بین دو راهی قهوه یا چای سبز نمی ماند و با صدای ِ تار ِ جلیل شهناز غم آلود و سنگین نمی شود و نامه ها نمی نویسد و

 ….

من - یه روز پاییزی - سال 87

پ.ن : این وبلاگ حداقل هفته ای یک بار به روز میشود.